همهچیز از چشمهای تو شروع شد...
از آن لحظه که نگاهم بیاجازه رفت میان نگاهت،
و قلبم، بیهیچ مقاومتی، تسلیم شد...
نه تب بود، نه ترس، نه تردید...
فقط یک حس عمیق،
که تمام دنیایم را زیر و رو کرد.
تو شدی تمام شعرهایی که بلد نبودم،
تمام ترانههایی که فقط با چشمهایم میخواندمت...
لبخندت شبیه خورشید بود؛
میتابید بر تاریکیهای من،
و من هر روز، هر لحظه، دوباره به دنیا میآمدم با دیدنت.
تو شدی دلیل نفس کشیدنم،
شدی آرامش شبهای بیقرارم،
و تپشهای بیمنطق قلبم.
میدانی؟
من به چشمهایت پناه میبرم،
وقتی جهان بیرحمتر از همیشه میشود.
صدایت مثل لالایی است،
برای دلی که هر شب از دلتنگی تا صبح گریه میکند.
تو که نیستی،
همهچیز خاموش میشود…
حتی شعر،
حتی ستارهها،
حتی خودم…
گاهی فکر میکنم اگر تو نبودی،
چطور زندگی را تاب میآوردم؟
با چه انگیزهای، صبحها چشم باز میکردم؟
با کدام امید، شبها را سپری میکردم؟
تو شدی آن دلیل نابی که بودنم را معنا کرد.
من از تمام جهان فقط تو را خواستم،
و این خواستن،
نه یک لحظهی زودگذر،
بلکه عهدیست تا آخرین نبض دل.
تو شعر منی...
نه آن شعری که گفته میشود،
آن شعری که حس میشود،
که جان میدهد،
که جان میگیرد...
و حالا…
هر روز، هر شب،
در میان هیاهوی این دنیا،
تو را زندگی میکنم…
بیصدا…
بیپایان…
با تمام جانم...




















