در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
که سرگذشت مرا دو نیم کرده است..
مردی را میشناسم
که مرا مستعمرهی خود میسازد
آزادم میکند..
گردهم می آوردَم..
پراکندهام میکند..
و در دستهای قدرتمندش پنهانم میکند...
مردی افسانهای را میشناسم
که از بالاپوشش گندم بیرون میآورد
گیاهان را سبز میکند...
و موسیقی چشمها را میشنود..
با او روی برف و آتش راه میروم..
علیرغمِ دیوانگی باد و قهقههی توفان با او راه میروم
مثل خرگوش همراهش میروم
و هیچوقت از او نمیپرسم: «کجا؟»...
مردی را میشناسم
که غنچههایِ در زهدانِ گلها را میشناسد
از هزاران راز باخبر است
سرگذشت رودخانهها را میداند
و نام گلها را بلد است..
او را در تمام ایستگاههای مترو
و سالن قطارها میبینم...
مردی را میشناسم
که هرجا رفتم، مثل سرنوشت در پی من آمد..
در میان مردهای جهان مردی را میشناسم
که مثل معراج از زندگی من گذشت
و زبانِ گیاهان
زبانِ دوست داشتن
و زبانِ آب را به من آموخت..
روزگار سخت اطرافِ مرا شکست
و نظم اشیاء را تغییر داد...
مردی را میشناسم
که وقتی به او پناه بردم درونم زن را بیدار کرد
و بیابان قلبم را بیشهزار ساخت...




















