غلت میزنم روی شانه ی سمت چپ
نوک دماغم میخورد به نوک دماغش
میخندم...
چشمانم برق میزند
نفس گرم اش میرسد به لبم
موهایم را کنار میزند
موهایم را نفسِ عمیق میکشد
از پیشانی نوازش میکند تا زیر چانه ام
آبِ دهانم را قورت میدهم
میگویم لطفا قصه بگو برایم
میگویم لطفا صدایت را صاف نکن و قصه بگو!
میگوید چشمانت
سرم را کج میکنم و میگویم همین؟!
میگوید تمام قصه چشمان توست
در آغوشم میگیرد
انگار که باران به زمین رسیده باشد...
شب فقط در آغوش تو بخیر می شود حضرت یار...
تاريخ : دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ | 23:13 | نویسنده : ava |





















لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید